خانه / مهدویت / ای کاش بیایی

ای کاش بیایی

در این هنگامه شب که شباویزهای محزون بی‌رمق در رگ‌های خشک چوبی‌ام، ناله پرسوز غم سر می‌دهند، ابر چشمانم پر از باران اشک است در غم دوری تو! و آسمان دلم عجیب طوفانی است.
در انتظار فرجت! می‌خواهم بنویسم از تورم بیدادها، از تلاطم احساس‌ها، از تپش آدینه‌ها و از عطش باران!
می‌خواهم قلم را پر از مرکب احساس کنم و نقش لحظه‌های ملتهب هجران را بر صفحه خیال ترسیم کنم. می‌خواهم آنقدر بگویم تا ماهی‌های شیشه‌ای احساست در حوضچه قلب صافت از صدای رعد و برق دل شکسته‌ام بیدار شوند و بارانی‌ترین لحظه‌های دلتنگی را نظاره‌گر باشند.
می‌خواهم از تمام واژه‌های خسته و بی‌روح و ماتم‌زده یاری بگیرم تا بدانی چه می‌گذرد بر منتظران گل رویت در این دنیای بی‌خورشید ظلمت! می‌خواهم برایت از تنهایی غریبانه آیینه ترک خورده بی‌صدا بگویم! از درددل کلبه بی‌همسایه غربت! از سوزش اشک پنجره و از دلواپسی موج‌های مضطرب «انتظار»!
آری، ای آشنای لحظه‌های سنگین و غمزده غروب! ای آشنای دردآشنا! ای که لحظات بی‌حوصله تنهایی‌ام با تو مترنم می‌شود، قسم به سکوت معصومانه شمعدانی‌های منتظر پشت پنجره که من آنقدر در صفحه «حرف‌های تنهایی» قلم‌فرسایی می‌کنم تا هر چه زودتر بیایی و در جواب «ای کاش بیایی‌هایم» بگویی که خواهی آمد، خیلی زود خواهی آمد.
ای کاش بیایی تا تمام غنچه‌های شکفته سرخ امید در باغچه سکوت دل شکوفا شوند و اقاقی‌های سبزم، سبزینگی فراموش شده را از سر بگیرند.
ای کاش بیایی، بلکه آرام گیرد آن قلب کوچک بی‌صدایم که در کوچه پس کوچه‌های خلوت زمان در حسرت گوشه چشمی از تو، بر در و دیوار شهر غربت خون‌فشانی می‌کند.
ای کاش بیایی تا این پیکر مجروح و خسته و ناآرام را پرتویی از آفتاب زلال نگاهت، تسکین دهی. ای کاش بیایی تا شاید نوری از فانوس امید در ساحل ظهورت بر این قایق بادبان شکسته سرگردان وجودم که در میان گردباد اندوه مچاله می‌شود، بتابد.
ای کاش بیایی تا آفتابگردان‌های انتظار که زودتر از همیشه می‌پژمرند، دوباره جان بگیرند و بر قبله‌گاه خورشید وجودت قنوت کنند. ای کاش بیایی تا قلب شیشه‌ای ستاره آرزوهایم دوباره تپیدن را تجربه کند و اشک شوق بر ساحت دلتنگی‌هایم چکیدن آغاز کند.
ای کاش بیایی تا شبنم عشق بر بستر گلبرگ‌های احساسم نقش بندد و چکاوک پریشان عاطفه به جای ناله جانکاه فراق، ترانه جانبخش وصال را از سر بگیرد.
آری! ای مهدی فاطمه، ای که عدالت با تو معنا می‌شود، ای نقش عاطفه‌ها و ای تپش آدینه‌ها. اگر تو بیایی، قناری خسته روح، در قفس تنهایی، پر باز خواهد کرد و با شکستن میله‌های گناه، از قعر نفس تا اوج کرامت پرواز خواهد نمود.
اگر بیایی، خورشید پرفروغ وجودت، برف انباشه جور و جفا را از روی سر زمین تکبر و خودخواهی، آب خواهد کرد و به جای آن، گل‌های همدلی و همیاری و عدالت خواهد رویاند، آری! ای اباصالح!
آنگاه دیگر من «من» نیستم. دیگر هیچ «منّیتی» نیست. «من»ها «ما» می‌شود و «ما»های مخلص، لشکری که پرچم سبز عشق تو را بر کویر خونین قلبشان برخواهند افراشت و با پاسداری و حمایت از درّ وجودت خواهند شتافت.
ولی افسوس و هزاران افسوس که نمی‌دانیم آیا نام‌مان در زمره محبان و عاشقان راستین و واقعی تو ثبت خواهد شد یا نه! ای کاش می‌دانستیم … .

 

درباره محمد غفاری

محمد غفاری
رفتن به بالا