شب قدر رسید … وارد هیئت میشوم … طبق روال سالهای قبل … همان حسینیه … همان واعظ … همان مداح … خدا را سپاس که توفیق دوباره خواندنش را نصیبم میکند.
به کناری میروم … مینشینم … هر کس حال خود را دارد … آنسوتر دختری را میبینم که دست در دست مادرش وارد میشود … دیگری همراه خواهرش … آن یکی طفلی در بغل دارد … به گوشهای خیره میشوم و منتظر میمانم تا سخنرانی شروع شود … چند دقیقهای مانده است … برای لحظهای به یاد کسانی افتادم که شاید دوست داشتند اکنون همراه من باشند و مناجات بخوانند اما نمیتوانند. پدر بزرگها، مادر بزرگها، پدران، مادران، خواهران، برادران، خالهها، داییها، عموها، عمهها، دوستان و آشنایانی که سالهای پیش را با هم به مجالس میآمدیم. خاطرات گذشته مثل پرده سینما از مقابل چشمانم عبور میکند. به یاد دوستی افتادم که سال پیش با هم شب قدر را در همین مکان سپری کردیم.
دوستی مهربان و بیریا که امشب را به دلیل سانحهای غیر منتظره بر روی تخت بیمارستان سپری میکند. به راستی نه من و نه خودش گمان نمیکردیم تقدیر امسالش قطع نخاع شدن و بستری گشتن در بیمارستان باشد … اشک در چشمانم حلقه میزند. یاد پدر و مادرم بخیر.
آن سالها مثل همین کودکان دست در دست آنان به هیئت میآمدم. وقتی خسته میشدم نوازشهای مادر آرامش بخش جانم بود. وقت سخنرانی چنان با دقت گوش میکرد که گویا واعظ تنها برای او سخن میگوید. نکات مهم را یادداشت میکرد و فردای آن روز با هم مرور میکردیم.
یادش بخیر هنگام خواندن جوشن کبیر چنان با سوز دل خدا را میخواند گو اینکه دیگر باری وجود ندارد. و اکنون دیگر نیست تا صدای الهی العفو گفتنهایش بند دلم را پاره کند … روحت شاد مادرم … روحت شاد پدرم … نیت میکنم امشب را به نیت آنانی احیا بدارم که دوست داشتند اکنون در کنارم باشند. خدایا از ما قبول فرما.
برای لحظهای به خود میآیم … اگر این شب قدر آخرم باشد چه کنم؟! … چه تضمینی وجود دارد سال آینده زنده باشم و بتوانم مناجات کرده و قرآن بر سر گذارم … از کجا معلوم وقتی پایم را از در بیرون میگذارم تصادف نکنم؟! … شاید سال آینده مانند دوستم در بستر بیماری بودم … و هزاران شاید دیگر … چه کارها که نکردهام … چه کارها که میخواهم انجام دهم اما هنوز نتوانستهام … در دورهای که مرگهای آنی زیاد شده است از کجا معلوم من نیز مجال نفس کشیدن دوباره را داشته باشم … حسرتی عظیم تمام وجودم را فرامیگیرد … ترس از تاریکی قبر … تنهایی روز قیامت … آتش دوزخ … و از همه بدتر روسیاهی در مقابل خدا، پیامبر و ائمه (علیهم السلام) … خدایا به فریادم برس من جز تو کسی را ندارم …
به راستی اگر آنانی که امسال زیر خروارها خاک خوابیدهاند میدانستند که آخرین شب قدر خود را میگذرانند باز هم همانگونه بودند؟! باز هم سستی میکردند و با خستگی دعا را میخواندند. باز لحظه لحظه صفحات دعا را مرور میکردند تا زودتر تمام شود و به خانه برسند و سحری خورده و بخوابند … نه! هرگز … باید عبرت گرفت … باید امشب را غنیمت شمارد که شاید فردایی در کار نباشد … .
سخنرانی شروع میشود … این بار با دقتی بیش از گذشته گوش میدهم … چه زیبا سخن میگوید … از نماز صحیح میگوید … از اینکه خدا بندگانش را دوست دارد و توقعی جز بندگی از آنان ندارد … به راستی چهار رکعت نماز صحیح چقدر وقت از من میگیرد که این قدر خواندنش برایم مشکل است … چرا هنگام خواندن نمازهایم با خود نمیاندیشم که شاید این نماز آخرم باشد … آن وقت حتما رنگی دیگر خواهد داشت … خدایا توفیق عمل صحیح نصیبم کن … .
جوشن کبیر شروع میشود … هربار برایم بسیار طولانی بود اما امسال چقدر کوتاه به نظر میرسد. دوست دارم بخوانم و بفهمم. چقدر نامهای خدا زیباست. تاکنون اینطور با دقت آنها را نخوانده بودم. یا رب البیت الحرام … یعنی میشود امسال تقدیرم را سفر حج قرار دهی؟! چقدر دلم پر میکشد برای مسجد الحرام، برای بقیع، برای قبر پیامبر … چقدر دلتنگ شدهام برای نفس کشیدن در صحرای عرفات … خدا روزیام کن … اینبار را میخواهم بیایم گو اینکه آخرین بارم است … خدایا کربلا و مشهد نصیبم کن … عارفا بحقهم.
چراغها خاموش میشود … چه زود گذشت … قرآنها را بر سر نهادیم … اشک امانم را بریده است … خدایا تو را به حق بهترینهایت قسم میدهم دستم را بگیر. کمکم کن باز گردم. پشیمانم … نادمم … جز تو پناهی ندارم … خدایا به حق اولیای پاکت تقدیر امسالم را خوب زندگی کردن قرار ده.
تمام شد … چراغها روشن میشود … مردم پراکنده شدند … اما من هنوز نشستهام … نمیخواهم بروم … اگر در این رفتن بازگشتی نباشد چه؟! … تا سال آینده چه خواهد شد؟ تنها خدا داند … .
از مجلس که خارج میشوم حال دیگری دارم. نمیدانم! خوفی همراه با نوری از امید. خدایا با تو عهد میبندم از این پس بهتر زندگی کنم. سعی میکنم بهتر از قبل عبادتت کنم. بیشتر تو را بخوانم. بیش از پیش به بندگانت خدمت کنم. کینهها را کنار گذارم. دوستیها را تازه کنم. حق آنان که به گردنم حقی دارند ادا کنم. اسراف نکنم. راست بگویم و راست زندگی کنم … شاید دیگر مجالی برای جبران نباشد … خدایا کمکم کن.
و من الله التوفیق
زینب مجلسی راد
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان