خانه / مهدویت / شعر : حس شگفت روییدن

شعر : حس شگفت روییدن

شعر :
حس شگفت روییدن

 نقشی از آفتابگردان
چه کسی می‌رسد به داد دلم، راهکاری به من نشان بدهد
ها! بمانم و یا…، دلم گویی، باز هم باید امتحان بدهد
پشت این توری خزانی رنگ، کی بهار آمد و به تندی رفت
چه کسی می‌تواند از این باغ، سبدی دست ارغوانی بدهد؟
فصل بارانی که می‌رسد از راه، دلم از شرم آب خواهد شد
کوزه ابر اگر که نتواند، جرعه‌ای دست استکان بدهد
رنگ می‌گیرد از شقایق‌ها، هر که با عشق نسبتی دارد
سایه‌اش مستدام ساقی‌ما، ساغری تا به دستمان بدد
پر احساس خیس بارانم، پُر حسّ شگفت روییدن
باد باید که همّتی بکند، تا تکانی به آسمان بدهد
روی بوم شب این که می‌بینی، نقشی از آفتابگردان است
تا در این حجم تیره تردید، خطّ خورشید را نشان بدهد
ای مسافر! امید ما با توست، باز گرد و زمانه را دریاب
چه بگویم که عید ما با توست، دور گردون اگر امان بدهد
تقی متّقی
رخ جانانه
دلبرا ما به هوایت در میخانه زدم
پشت پا ما به بت و خانه و کاشانه زدیم
ما عبث بر سرکویت ننمودیم مُقام
ما به سودای تو سر بر در این خانه زدیم
ناوک عشق تو بشکسته سبوی دل ما
ما به دلداری تو پا به شفاخانه زدیم
تا ندیدیم رُخَت، جلوه‌گر از جامَ الَست
نی بلی گفته و نی ره به بلاخانه زدیم
بهر میعاد وصال تو و بر چیدن دان
همچو مرغان به سر بام تو ما لانه زدیم
ما عجوزیم به بازار خریداری تو
بی‌کلاف آمده، دم از رخ جانانه زدیم
غم هجران تو روز همه را کرده سیاه
طعنه بر این دل غم دیده ز بیگانه زدیم
خسروا، طاقت ما طاق شد از دوری تو
ما به پیمان تو لب بر لب پیمانه زدیم
ملکا ما به کمند تو اسیران تا چند؟
ما به بال تو پریدیم و دم از دانه زدیم
آتش عشق تو سوزانده دل و دیده ماه
ما زغم، شعله به شمع و گل و پروانه زدیم
ساعیا در طلبش یأس به دل راه مده
ما به امید وصالش در این خانه زدیم
مرحوم حاج شیخ مرتضی عظیمی شهرضایی
پایندگی و انتظار
روی او در نگرش جام جهان است هنوز
رخ او قبله هر پیر و جوان است هنوز
عاشقان، نرگس و وی همچو شقایق بچمن
چشم نرگس به شقایق نگرانست هنوز
خوی آزرم نشسته است به رخساره گل
از فروغش که بسی در لمعانست هنوز
گردش چرخ نکاهیده زحسنش هرگز
سرور کشور خوبان جهانست هنوز
گرچه این حسن بود کهنه به انگار فلک
همچو گل تازه به اسپیده دمانست هنوز
سر هر کوی هزاران دل عاشق خسته
خون ز هر خسته چو آموی جهانست هنوز
میر اقلیم نظر دل به نگاهی درباخت
وز تعجّب سر انگشت گزانست هنوز
نکند اهل نظر ترک نظر، هیچ از او
گرچه خونابه ز هر چشم روانست هنوز
بوی مشک از خم زلفش بمشام آید باز
گوئیا پیک صبا سخت وزانست هنوز
فرقتش برده به یکباره زکف طاقت دل
دیده بس چشم به راهش نگرانست هنوز
استاد علی عابدی شاهرودی
توشه مجنون
قلم از نو نوایی تازه سر کن
به فریادی جهان را باخبر کن
بگو از آسمان از عالم دل
ز خورشیدی که می تابد به محفل
قلم برخیز و با دل همزبان شو
دوباره کدخدایی کن عیان شو
سلام ای خوشتر از جان دو عالم
سلام ای پادشاه ملک آدم
سلام ای آشنا ای کعبه ی دل
همه بیگانه اند، حلال مشکل
سلام ای سایه بان، سالار دوران
دلم تا روز وصلت زار و حیران
اگر گویی مرا در خواب بینی
دو دیده تا ابد پر آب بینی
الهی تا ابد در خواب باشم
ز شوق روی تو بی تاب باشم
اگر با مردنم رویت ببینم
گلی از باغ موی تو بچینم
به دوران خوشتر از مردن چه باشد؟
شراب بیخودی بر من بپاشد
تو را گویم سپه سالار دوران
تو ای برتر ز جان و قلب ایمان
زمین و آسمان حیران ز رویت
تمام مردمان محتاج بویت
بیا صاحب زمان دردم دوا کن
مرا از عالم خاکی رها کن
دو دستم خالی و جانم غمین است
چه سازم توشه ی مجنون همین است
آرزو صفایی
انتظار
ای نگاهت دوای هـــــر دردی
آرزو می کنم که بـــــــرگردی
کاش من باخبر شـــوم روزی
لحظه ای بر دلم گــــذر کردی
زنده ام من به عشق دیدارت
بسته جانم به روی زیبــــایت
منتـــــظر مانده چشم گریانم
پس کجایی ؟ دلم به قربــانت
مثل مهتاب و آسمان هستی
آفتابی ، تو مهربـــان هستی
با تو معنای عشق کامل شد
یار و مولای عاشقان هستی
جمعه ها دل که بیقرارت شد
تا سحر چشم انتـــظارت شد
اشکها ریختم شبـــــــانگاهان
چون امیدم به نوبــــهارت شد
ای که بر درد و غم دوا هستی
نور عشقی و با وفـــا هستی
بی تو طاقت ندارد این دل بیا
صبر تا کی کنم؟ کجا هستی؟
فرزانه حبوطی
منبع: نشریه امان ،شماره ۲۹ ،فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۰

درباره محمد غفاری

محمد غفاری

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشوذ

رفتن به بالا